آن موقع که از درون فرو میریزی…
آنچه فکر نمیکردی و پیش بینی نشدهاند
توهمهای تاریک سرازیر میشوند
پی در پی…
چگونه فرار کنم!
باید از خودم دور شوم
سیاهی و درد قلبت را تنگ میفشارد
از خودت بیزار میشوی
چیزی در حال رخ دادن است
تخریبگر، خانمان سوز
درد عضلات را قلقلک میدهند
خسته شدهای
دردناک و تحقیر آمیز…
مزخرف روزگاریست
با خود مدام تکرار میکنی
چه کنم…
اکنون به کجا پناه برم
سخت و خشک و ترسناک
فقط مینویسی…
شاید التیام در پی شناختی جدید
شاید تغییر…
تهوع وجودت را میگیرد
دنبال روشنایی…
حتی کور سویی از امید
نع…