نوشتن یک تشنگی بیانتهاست، هر چقدر مینویسم تازه متوجه میشوم که چه چیزهایی را تازه باید بخوانم و هنوز خیلی عقبم.
اگر دوباره به دنیا بیایم، ترجیح میدهم فرزند یک نویسنده پولدار باشم.
همه اعتیادها به چیز دراز و کاغذ ختم میشوند، حداقل برای خواندن و نوشتن که اینطور بوده.
قلم و کاغذ و بوی جوهر و زیبایی گرافیک و حروفچینی کتاب.
با دوستی مهربانتر از جان، که هر وقت از کنار جواهر فروشی رد میشویم پاهایش شُل میشود.
وقتی هم از کنار کتابخانه و یا کتابفروشی میگذریم اشاره میکند: تو چرا از زمان خارج میشوی؟
میروی به رؤیاهایت، چشمت دنبال چیزهای جدید و نخوانده و کشف نشده میگردد؟!
نمیدانم شاید درست میگوید، وقتی انبوهی از کتاب را در جایی میبینم هیجان زده میشوم.
دست خودم نیست، درست مثل زمان دانشجویی که وقتی دختری زیبا را میبینی، دست و پایت را...
حالا چرا تولدی دیگر؟
وقتی کتاب جدیدی به دستم میرسد، یعنی داستانی و هیجانی و سرنوشتی قرار است بزودی در ذهنم متولد شود.
روزها ناخودآگاهم جشن و پایکوبیست، شبها نیز در میان مفاهیم آن غلت میزنم. چند روز پیش هر چه پس انداز داشتم کتاب خریدم.
تازه کمی هم قرض گرفتم، خیلی هزینه کردم تا کتابهایی را که مدّتها دنبالش بودم بدست آوردم.
دوستم نیز کتابخانه کوچکی برایم خرید به همراه یک ساعت دیواری زیبا، از آنهمه کتاب چندتایی را با ولع خواندم.
با نویسنده و مترجم چند کتاب دوستم، میترسم کمی دمق شود از اینکه نام ترجمهاش را بیاورم که چقدر مزخرف بود.
دو تا از ترجمههایش را پشت سر هم در یک روز خواندم، به قول معروف چیزم گرفت.
توصیف صریح و بیپردهای بود، شاید هم وقت و هم پول کتابی که پرداختهام نابود شد!
برای چندمین بار پیرمرد و دریای همینگوی را خواندم، یک روزه تمام شد.
راستی در مورد حرف زدن یا نوشتن، یک پست جداگانه خواهم گذاشت به زودی.
:)